سالگرد

ساخت وبلاگ
فردا 21 آذر، 2 سال میگذره از روزی که اولین بار بعد 9 سال دیدمش.. به اصطلاح سالگرد اولین دیدارمون..

بعد ازاون یه بار دیگه تونستم ببینمش اونم چه داستانی شد ، تو یه زمان کوتاهی باید میرسیدم بهش تا قبل از اینکه آخرین قطار مترو حرکت کنه و سوار شه ببینمش..اون سر شهر بودم وقتی زنگ زد..میدونستم نمیرسم اما گازشو گرفتم تو راه یه تصادف کوچیک کردم..خلاصه رسیوندم خودمو به استگاه مترو و این گوشیمم قاظی کرده بود، خلاصه هرجوری بود زنگ زدم بهش که گفت آخرین قطار اومده و سوار شده..نمیتونستم نبینمش.. اگر میرفت دیگه معلوم نبود کی میبینمش..یه سال.. 2 سال.. هیچ وقت؟ نمیدونم.. دوباره بهش زنگ زدم گفتم چندتا ایستگاه جلوتر پیاده شه منم خودمو میرسونم.. گازشو گرفتم سمت ایستگاه مورد نظر تو اتوبان که یه اتوبوس از خدا بیخبر یه دفعه کشید روم..بوووم..یکی از اتوبوس خوردم یکی از جدول بلوار..بیچاره گلفی پریده بود بالای جدول..سمت شاگرد هم که اتوبوس خورده بود بهش له شده بود.. همه حواسم به اون بود که الان این وقت شب تو اون ایستگاه پرت میخواد از مترو پیاده شه و ... ، مقصر تصادف اتوبوس بود، گوش نمیکردم به مردم که جمع شده بودن..دوباره نشستم تو گلفی روشن کردم و از رو جدول پروندمش پایین و راه افتادم، گیج میرفت برا خودش.. اونم زنگ میزد که پیاده شده..طفلک ترسیده بود اونجا، گفتم تصادف کردم یادم نمیره گفت " امیر خدا لعنتت کنه! " ... این جمله ش خیلی مهم بود برام چون قبلا یادمه یه خاطره تعریف میکرد که تو یه موقعیت خیلی خیلی بد گیر افتاده بود اونم بخاطر دوستش و تنها چیزی که بهش گفته بود همین بود که "خدا لعنتت کنه فلانی"

حس گندی داشتم پر از اضطراب و ناراحتی و همینجور میرفتم و بالاخره رسیدم.. فک کنم یه ربعی معطل شده بود..همون گیر و دار که تلفنی حرف میزدم باهاشو میگفت هیچکس نیست اینجا گفتم بره پیش یکی از این کارمندای مترو و با طرف صحبت کردم که وایسه تا من برسم.. خلاصه وقتی رسیدم اون آقا هم بود.. سلام علیک کردم...طرف هم هی میپرسید خانم ! این آقا خودشه؟ 

دیدمش تو چشماش پر نگرانی بود که دیر شده و یکم هم ترسیده بود و فقط میخواست بره.. اومد سوار ماشین شه در باز نمیشد بخاطر تصادف .. تا من اومدم ببینم چجوری بازش کنم دیدم از در راننده سوار شد نشست..همون موقع هم یه بنده خدایی اونجا بود کشید گلگیرو در به سختی باز شد و بسته شد.. راه افتادیم سمت خونشون.. حرف زدیم یکم..از این اسنک پفکی رنگی ها هم خریده بود داشت میخورد.. 

+ نوشته شده در  شنبه بیستم آذر ۱۳۹۵ساعت 9:34  توسط Loony  | 
عنوان ندارم...
ما را در سایت عنوان ندارم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : xmind بازدید : 79 تاريخ : سه شنبه 9 آبان 1396 ساعت: 14:36